دختر ناز و عزیزم چقدر زود عمر آدم میگذره... انگار همین دیروز بود که واسه اولین بار فرم مدرسه رو تنت کردم و اماده ات کردم بری پیش دبستانی... به نظرم با شکوهترین روز بود. ( شاید وقتی بزرگ بشی و این حس رو بخونی خندت بگیره..یا بقیه که بخونن!! ولی واسه من واقعا همچین حسی بود! )
خدا میدونه چقدر استرس داشتم،
بغض عجیبی داشتم...
باورم نمیشد فرشته کوچولوی من اینقدر بزرگ شده که میخواد بره مدرسه...
نمیدونم تو این مدت واست مادر خوبی بودم یا نه؟ با اینکه همش به دنبال راه و کاری بودم که به درد آینده ات بخوره ولی باز فکر میکنم نکنه باید بیشتر واست وقت و انرژی میذاشتم؟یا نکنه با اومدن پارسا توجهم بهت کمتر شده باشه؟!! (با اینکه حتی توی دوران بارداری هم کلاسهاتو میبردمت.بعدشم که با پارسا میرفتیم. )
صبح اولین روز پیش دبستانی:
اینجا هم جشن روز اول تموم شده بود و داشتیم میرفتیم خونه.چند بار این ستاره رو به پیشونیه نازت میچسبوندن و تو برش میداشتی.میگفتی خجالت میکشم!! مربی ها هم فکر میکردن افتاده فوری برات یکی دیگه میچسبوندن. تا آخر راضی شدی بمونه !!
لوحی که پیش دبستانی روز جشن آخر سال بهتون داد:
عروسک خوشگل مامان عاشق این عکست شدم و وقتی که دیدمش دوباره همون حس بغض و شادی و...
بغلت کردمو اینقدر فشارت دادم و بوسیدمت...خودت با تعجب گفتی حالا مامان واقعا اینقدر قشنگ شده که ذوقمو میکنی؟!!
خبر از دل مامانی نداشتی که عزیزم.
(راستی اینم بگم!روزی که میخواستن این عکس رو ازتون بگیرن من دو تا روبان صورتی کوچولو به دم موهای خوشگلت بسته بودم.وقتی اومدی خونه گفتی مامان آقا عکاسه روبانمو باز کزد گفت به لباست نمیاد!! یعنی از عصبانیت دارم منفجر میشم!! چجوری همچین اجازه ای به خودش داده آخه؟ واقعا روبان صورتی به این لباس نمیومده؟!!! چی بگم والا؟!! اینم از داستان این عکس!)
بینهایت دوست دارم دختر نازدونه ی من.امیدوارم بتونم واست مامان خوبی باشم و خوشبختی و موفقیت و شادی روزافزونت رو ببینم
همه کس مامان،ختر مثل فرشته ی خودم اینو بدون که:
اگرخداوند آرزویى را در دلت نهاد، بدان توانایى رسیدن به آن را در تو دیده است.
ادامه مطلب...