امشب عجیب استرس و بغض دارم . فردا اولین روزیه که پرنسس نازنین من وارد دبستان میشه.(البته فردا فقط جشن دارید)
هرکاری کردم که زودتر بخوابم نشد که نشد....
اصلا نمیدونم این ترس و بغض و اشکی که توی چشمام حلقه زده بخاطر چیه؟!!
{امشب زود خوابیدی و گفتی میخوام زود بخوابم آخه فردا خیلی باید مشق بنویسم. (خیلی وقت پیش یه دفترچه خاطرات و چندتا خودکار ژله ای واست خریده بودم.) گفتی میخوام زودتر بتونم با خودکارم توی دفترم خاطره بنویسم. قربونت برم که اینقدر ذوق نوشتن داری. همینطوری هم خیلی وقتها واسه ی من نامه مینویسی چقدر دوست داشتنی اند این نوشته ها.... وقتی توی بیشتر کلمه ها فقط حروف رو بدون اینکه بهم وصل باشند میبینم قند توی دلم آب میشه}
حالا امشب من واست یه نامه مینویسم که در سالهای بعد حرف دلم رو بخونی
سلام، دخترِ نازنینم!
میدانم حتما سرت خیلی شلوغ است. تو هم مانندِ دیگر دختران، احتمالا به دنبال موفقیتی. داری درس میخوانی شاید.
شاید در تلاش برای رفتن به دانشگاه مورد علاقهات هستی و یا به دانشگاه و مدرکِ بالاتر فکر میکنی. یا شاید در تلاش برای بدست آوردن مدال ورزشی یا فلان جایزه ی نقاشی و شاید موسیقی و .....
میدانم که سرت خیلی شلوغ است! حسابی داری درس میخوانی. اما لابهلایِ ورق زدنِ جزوههایت، فرصتی که پیدا شد، نامهی من را هم بخوان. شاید درسی هم باشد که فراموش کرده باشی، شاید واحدی هم باشد که نگذرانده، یا کتابی که نخوانده باشی.
همینطور که در انتظارِ شاهزادهی زیبایت، سوار بر اسب سفیدی، لطفا کمی هم به من وقت بده.
دخترم:
هیچگاه غرق در روزمرگیهای خودت نشو. گاهی لازم است، سر از جزوههایت برداری، و اجازه ندهی روزمرگیِ دنیا تو را به سمتی ببرد که دیگران میخواهند. ببین از مدرک بالاتر چه میخواهی، از جایگاه بالاتر، از پول و احترام بیشتر. همینکه تحسین دیگران را داشته باشی و برایت دست تکان دهند و تو بر خود ببالی و لبخندهای مصنوعی بگیری و تحویلشان بدهی، کافیست؟!
عزیز دلم، هر چه طبلی تو خالی تر باشد، صدایِ بیشتری را به گوش میرساند. صدایِ بیشتر و توجهِ بیشتر آدمها، میتواند نشانی از تهی بودن باشد.
طبلی نباش که صدایت برود تا دوردستها. نوایی باش، آهنگین، که آوازهی زیباییاش، همه را به پشتِ دربِ خانهات بکشاند، از آن دوردستها.
نه که از مسیرت منصرف شوی، تا میتوانی یاد بگیر. به جز درس، همیشه کتاب بخوان.
تعدادِ کتابهایی که خواندهای و اینکه اسم چندتا نویسنده را میدانی و فلان کتاب را چه کسی نوشته و کدامشان نویسندهی محبوب توست، فقط به دردِ پُز دادن میخورد. واژههایش را مثلِ یک سوپ سر بکش و با جانت درآمیز. بدان یک کتاب، حتی فقط یک جملهی یک کتاب، میتواند زندگیات را برای همیشه تغییر دهد.
در کنارش اما، درسهای بزرگتری از زندگی را بیاموز و هیچوقت این را فدایِ آن یکی نکن. و همواره به یاد داشته باش، که بزرگترین آدمهایی که زمینِ ما به خود دیده، تحصیلات نداشتند. گاهی، خواندن و نوشتن هم نمیدانستند. و هیچوقت فراموش نکن، بزرگترین درسهای زندگی، نه در کتابی نوشته میشود و نه در دانشگاهی تدریس.
دخترم ، ای دلیل تمام شادیهایِ بی دلیل!
تا میتوانی تجربه کن. اما یادت باشد، در بعضی کارها، هیچ راه برگشتی نیست. حواست باشد، که نه محافظه کار و ترسو باشی، و نه بیمحابا دل به دریا بزنی.
گاهی با صدای بلند بخند. پاهایت را در حوضِ یک پارک فرو کن و بگذار اینبار، بوسهی ماهیها، پاهایت را قلقلک بدهد. نترس از نگاهِ آنانی که بلند خندیدن، نجابتت را در نگاهشان بخشکاند. دشمنانِ شادی و خنده، نجابتت را در اسارتت میدانند. اسیرِ باورهای هیچکس نشو و همانگونه باش که باورش داری.
نجیب باش! و نجیبانه بخند و شادی کن. تو را به خدا، اینقدر از چشمانت ماتم و اندوه نبارد… گاهی هم لباس های رنگی بپوش. نقاشیِ دنیا را ببین، بالهای پروانهها را، رنگینکمانی را که باران آورده… خدا، رنگها را دوست دارد.
دخترم، ای وجودت تمامِ خوبیها!
لباست را تنها صدفی بدان که مرواریدی همچو تو را در بر گرفته است، نه بیشتر و نه کمتر. اسیرِ لباس نباش، تنگ کردنِ دکمهی بلوزت، فقط قفست را تنگتر میکند و روحت را اسیرتر. برای آزادیات، روسریات را عقب میزنی و باز بیشتر اسیرِ جسمت میشوی… و هیچوقت هم فکر نکن، که سانتهای بیشترِ لباسِ تو، نشانهی پاکی و نجابتِ بیشترِ توست. همانقدر بپوش که پوشیده باشی. نه کمتر و نه بیشتر. نجابتِ تو، چشمها و قلبِ نجیبِ توست. لباسِ تو، تو را از قفسِ جسم میرهاند.
گاهی به سوراخهای جورابت بخند و باز پایت کن. گاهی دست هایت را باز کن و بیهدف، رویِ لبهی جدول قدم بزن. بی آنکه به مقصد بیاندیشی. باران که بارید، خیس شو. چتری از باران بساز، و بخند به نگاههای متعجب آدمهایی که زیرِ سایه بان پناه گرفتهاند. بخند به چترِ بارانیات! گاهی در خلوتِ خودت، برایِ خودت آرایش کن. گوشوارهی آویز گوشات کن و به قیافهی خودت از ته دل بخند. و خودت را بیدلیل دوست بدار. گاهی هم، نه برایِ دیگران، که برایِ خودت، زیبا باش.
دختر نازنینم!
گاهی خودت باید تکیهگاه باشی… همانطور که روزی تکیهگاه فرزندانت خواهی شد. گاهی، تو، تکیهگاهِ مردت باش… گاهی هم بگذار او، روی شانههایت گریه کند. گاهی هم تو آرامششاش باش. چه اشکالی دارد؟ گاهی هم تو مرد باش. گاهی تو برای آشتی پیشقدم شو. گاهی تو اول ببخش. گاهی تو اول سلام کن.گاهی یک مرد، با تمامِ مردانگیاش، همچون یک کودک، به تکیه گاهِ محکمِ تو نیاز دارد. گاهی هم، تو مردِ مردت باش.
گاهی تو انتخاب کن. همیشه که نباید انتخاب شوی. این را تو همیشه خواستی، که همیشه، این تو باشی، که انتخاب میشوی. تو بودی که در گوشات خواندند که انتخاب کردن برایت کسرِ شان است، و با انتخاب شدن عزیزتر خواهیشد. گاهی هم تو با تمامِ ظرافتِ زنانهات، مردت را مهمان کن. تو حساب کن. اینگونه، او هم خود را مردِ زندگیات خواهد یافت، و نه دیواری برایِ تکیه دادنِ تو! اینگونه، عزیزتری…گاهی، تو اول بخواه، تو اول مهر بورز، تو اول بساز.
دخترم ای خورشید زندگیم!
آدمها را نه از آنچه میخواهند ببینی، بلکه از آنچیزی بشناس که نمیخواهند تو به آن پی ببری. چگونه به چشمهایت اعتماد میکنی؟ وقتی آسمان را با چشمانت، آبی میبینی، و میدانی آبی نیست. و وقتی آبِ دریا را آبی رنگ میکنی و میدانی، مشتی از آن آب که برداری، آب، بیرنگ است.
بهترین چیزهایِ دنیا نه دیدنی هستند و نه شنیدنی. واقعیترین دوستت دارمها، هیچوقت به زبان آورده نمیشوند. حقیقیترین احساسها، در پنهانترین پستویِ قلبِ آدمها پنهان است، همچون یک گنج. و اگر در جستوجویِ گنجی، بدان که، عظیمترین گنجها نه در قصرهای باشکوه، که در خرابترینِ خرابهها مدفون است. همیشه قصرها اولین جایی هستند که غارت میشوند. قصرهایِ زیبا، یا پیش از این غارت شدهاند، یا غارت خواهند شد. گاهی، حقیقتی را از پشتِ ناگفتهها دریاب.
دختر مهربان و نجیبم!
ستارهی کم نورِ آسمان را ببین… هیچ چشمی خیره به آن نمینگرد. تمامِ چشمها خیره به آن ستارهی پر نوریست، که برایشان چشمک میزند! انگار یادشان رفته، کمنوریِ یک ستاره، نه از کوچکیِ آن، که گاهی از فاصلهی زیادِ آنهاست. و آنها، تا آن ستارهی نجیب، میلیاردها سالِ نوری، فاصله کم دارند! وقتی که برسند، خواهند فهمید، که خورشیدِ آدمها، تنها، نزدیکترین ستاره است. و نه بزرگترین.
تو محدود به نزدیکترینها نیستی. تو محکوم به اطرافیان نیستی. گاهی برای رسیدن به ستارهات، میلیاردها سالِ نوری را طی کن… حرکت کن! تو یک انسانی. نه یک درخت!
دختر دوستداشتنی ام!
تو برای تنها بودن آفریده نشدهای، تنهاییات را اما دوست بدار. و هیچگاه تنهاییات را ارزان نفروش… پیشفروشاش نکن، فصلاش که برسد، به قیمت میخرند. و بدان، شیشهها، هر چه ناپاکتر باشند، بهتر دیده میشوند. و شیشههای پاک، اصلا به چشم نمیآیند.
کسی را دوست بدار، که تو را نه بخاطرِ آنچه به نظر میآیی، که برایِ آنچه به نظر نمیآیی، دوست بدارد.
و در تاریکترین لحظههایِ تنهاییات،
همیشه به یاد داشته باش که اگر هیچکس نیست، خدا که هست…
و همیشهی همیشه، مراقب خودت باش.
دخترم، میدانم که چیزِ زیادی نمیدانم،
حرفهایم را، تنها، نشانی از آن بدان، که با تمامِ نفهمیهایم، و با تمام وجودم دوستت دارم.